لحظاتی در زندگی هست که دری باز می شه و شما وارد زندگی یک نفر دیگه
می شید... یعنی از مرزی عبور کردی ! اولین مکث ، اولین لرزش لبها ... همه چیز به
سرعت اتفاق می افته...
چشمها در حال طغیان و انفجارند و خیس شده اند. گاهی خیسی چشمها پیامدی دارند
که باید وانمود کنی آن خیسی را نمی بینی !!
اشکها فرو نمی ریزند اما خشک هم نشدند ..........
سلام مریم گرامی.....
واقعا این نوشته خودتان است.... بسیار زیبا موقعیت را توصیف کردید عالی...
من کلا از نوشته های کوتاه خوشم میاد...
البته ما که خیلی نازه کاریم تازه تازه وبلاگ می نویسیم... این نوشتون بسیار زیبا بود امید.ارم یک روزی بتوانم مانند شما بنویسم.
شاید حق داشته باشی
اما بعضی موقع ها زندگی یک جور دیگر می شود
یه جوره دیگه ؟ شاید برای خیلی ها جور دیگه بشه اما برای من نه ! مطمئنا زندگی بازی خودش رو تکرار میکنه همیشه
ممنون از تعریفتون - اینا فقط تراوشهای یک ذهن نه چندان کارآمده - سپاس و شاد باش
سلام استاد عزیز....شرمنده کردید
من هم شما را لینک کردم