لحظه های دوستداشتنی

عکسها و یادداشتهای مریم

لحظه های دوستداشتنی

عکسها و یادداشتهای مریم

غروب


 فریدون فرخزاد

‌‌بی‌هوده است
با صندلی به آسمان برشدن
و در رنگین کمان
رفتن،
روز با انگشتانِ آبی
به دور برده ‌‌‌‌‌‌می‌شود.آنگاه که نور
در چشم زنان ته ‌‌‌‌‌‌می‌نشیند،
درچشم‌‌انداز
خورشید
لبخندش را در دست‌ها ‌‌‌‌‌‌می‌نهاند
آدمی، ‌‌بی که بداند
خویش را در ژرفای رویاها
فراموش ‌‌‌‌‌‌می‌کند و به افق و سرخی پیشانی‌‌‌‌‌اش
فریفته ‌‌‌‌‌‌می‌نگرد.

 

عاشقتم

یه حسی از تو در من هست که می‌دونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب، درها رو باز می‌ذارم" 

 

 از دوست عزیزم فرنوش

غم با طعم تو ...

باشه ! هرچی تو بگی ..... می خوای بری ؟ می خوای دوسم نداشته باشی ؟ می خوای دیگه حرف نزنیم ؟ باشه هر چی تو بگی اما نفرین !! نترس نفرین من اینست : تو رفتی و من غم دارم، غمی به ژرفای چشمانم پس برتو نفرین تا ابد که مرا از خاطر نبری و عشق مرا از فرسنگها نیز باور کنی !!!!

شعری از فریدون

جهان
گنجشکی ست که
فریدون

بدون مقاومت
به مسلخ ش می کشند
با لباسی
از حروف شاداب و ساده لوحانه
به تن
آن کس که اسیرش گیرد
خرامیدن ش را
به بند سیاهی کشیده است
اما آن لحظه نیز فرا می رسد
که کسالت رنگ هایش را
باز شمارد.