داستان از این قرار بود :
من شومینه ای بودم با آتشی سرخ و داغ که او ناگهان روبرویم نشست
با یک لیوان شراب سفید
نگاهم می کرد و از چشمانش، درونم چیزی فرو می ریخت
جرعه، جرعه می نوشید و باز به آتش درونم نگاه می کرد
هر بار بیشتر ، نگاهش از عمق به سطح می آمد
تا اینکه جرعه ها تمام شد ،
انگار آنچه از چشمانش فرو می ریخت ،حسرتی یا نفرتی بود که آن هم تمام شد
تکرار تاب خوردن صندلی ، موسیقی رفتنش شد و دیگر آتشی درونم نبود
من جریان داشتم آنچنان که اقیانوس آرام و خاموش ، رازهایی را فرو می برد!!