اینجا کسی صدای منو می شنوه ؟
اینجا اداره ی محترمی است که همه ی آدماش مودبن و صبح سر وقت انگشت محترمشون رو روی تایمر فینگر تاچ می ذارن و عین آدم کوکی ها می رن سر میزاشون ... کار شروع می شه اول روزنامه های چاپ صبح و می خونن و چایی که به نظرم قوری محترم از رکن های اصلی کار توی اداره باشه ... آقای شکم گنده محترم که مدیر اون اتاق بغلیه مثل سگ آقای پتیبل روی میز خانوم x خم شده با خنده های چندش آورش می گه :صبح بخیییییییر !!! ( حالم بهم می خوره فکر کنید که سگ آقای پتیبل بخواد شما رو لیس بزنه !!) خانوم x با لوندی تمام از پشت میز با چرخش چند درجه ای کمر بلند شد و جواب سلامش و نداد ... از توی راهرو صدای مدیر امور مالی میاد که با افتخار از پایین اومدن حقوق ها در راستای کم کردن هزینه ها داد سخن سر داده ( روشی برای دزدپروری خدای نکرده البته! )................ ناگهان آلودگی صوتی در اداره از بین رفت ... همه جا خلوت شد ... صدای قدمهای رییس بزرگ میاد ... خبر دار !
ادامه دارد ............
به انتخابمون احترام بذار ... هر دو با هم تصمیم گرفتیم ... چرا باز میای و می خوای ثابت کنی که آدم خوبه ماجرا تو بودی و من نقش منفی ... خودتو خسته نکن من دیگه حوصله آدما رو ندارم ...
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظهیی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را.
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده.
من اینجایم و آینده
در مشتهای من. «شاملو»
«ــ جهان را که آفرید؟»
«ــ جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون مناش انگشتانِ معجزهگر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟
جهان را
من آفریدم.»
«ــ جهان را
چگونه آفریدی؟»
«ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانهی اعجاز!
به جز آن که رؤیتی چو مناش باشد
(تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروهی امکان)
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.»
□
مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن میگویم
و در تو میگذرم.
فرصتی تپندهام در فاصلهی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد. «شاملو »