فریدون فرخزاد
بیهوده است
با صندلی به آسمان برشدن
و در رنگین کمان
رفتن،
روز با انگشتانِ آبی
به دور برده میشود.آنگاه که نور
در چشم زنان ته مینشیند،
درچشمانداز
خورشید
لبخندش را در دستها مینهاند
آدمی، بی که بداند
خویش را در ژرفای رویاها
فراموش میکند و به افق و سرخی پیشانیاش
فریفته مینگرد.
یه حسی از تو در من هست که میدونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هر شب، درها رو باز میذارم"
از دوست عزیزم فرنوش
/m\