باورت بشود یا نه !؟
روزی می رسد ....
که دلت برای هیچ کس ؛
به اندازه ی من تنگ نخواهد شد !
برای نگاه کردنم ؛
...
رنج کشیده ام از تنهایی
همچنان ادامه دار بدنبال سایه ام می آید
این آیت غمناک........ تنهایی !
خوش بحال برگهایی که در آب می افتند و می روند
وکسی دلبستگی شان را نمی بیند
خوش بحال باد که درهم می پیچد و می رود
من اما اینجا پایم بسته است و بال پروازم شکسته
نور را آرزو دارم از پس پنجره ای بزرگ و بلند
دشت می خواهم خواب محالی است می دانم
دیروز دختر همسایه حامله شد و شب از درد
یک اسکناس ۵ هزار تومنی زایید
اسکناس مرده بدنیا آمد و
واسه مراسم کفن و دفن، شوهر دخترک، مادرش را فروخت !!
در خود خمودم
با چند چین اضافه که چشمانم را احاطه کردند
دیشب دخترک داخل آینه گفت :
« نگاهت اندوهگین و لبخندت تلخ شده است. »
دست بردم صورتش را لمس کردم
پلکهایش، کشیدگی بینی، لبهای برجسته، دوخط لبخند و چانۀ گِردَش
چقدر شبیه هم شدیم ... هردو ساکت ، هردو غمگین
هردو از عشق بی تمکین !!