یه زخم کهنه روی بالم
یه آسمون که چشم به رام نیست
به غیر واژه
غریبی
چیزی توی ترانه هام نیست
حتی یه آینه پیش روم نیست
که اسممو
یادم بیاره
تنهاترین مسافر شب
تو خلوتم پا نمیذاره
ازم نخواه با تو
بمونم
تو هیچی از من نمی دونی
اگه بگم راز دلم رو
تو هم کنارم نمی مونی
دلتنگ مرگ هستم
خدایا برای یک بار هم که شده خیلی زود درخواست منو بررسی و امضا کن
من می خوام بمیرم ، همین !
فقط کافی ست روی درخواستم بنویسی :
جناب عزرائیل
جهت اقدام فوری
سلام خیلی وقت که اینجا نبودم عجب روزگار درشتی آدم چه چیزایی رو از یاد می بره
روزگار عجیب و پر از اتفاق بر من گذشت شادی و غم باهم... اما گذشت حالا خوبم خیلی چیزها هم یاد گرفتم. روابط انسانی !!!!
همیشه فکر می کردم آدما مثل خودم به زندگی نگاه می کنن ساده و راحت اما آشنایی با چند تن بهم یادآور شد که نه اینطورا که من فکر می کردم نیست بعضی ها عجییییب سخت می کنن زندگیشونو و عجیییییییب عادت دارن بجنگن بر سر مسائل بی اهمیت و کوچیک ( البته از نظر من) بهرحال که بگذریم چون گذشت واسه منم گذشت.....
امروز دنبال کتاب جدیدی واسه خوندن می گشتم یه سری به بلاگ کتابامون زدم و یاد بلاک خودم افتادم اینکه اومدم اینجا خدا کنه بازم بیام.
فعلن به امید نوشته ای دیگر