امروز سعی داشتم که روز خوبی رو شروع کنم و مثل همیشه شاد و سر حال برم تو دفترم . . . اما چشمتون روز بد نبینه به محض باز شدن در اتاق عزیزم با منظره وحشتناک حضور کارآموز و البته مسئول انفورماتیک اداره به همراه یک عدد مادربرد از کیس جدا شده روبرو شدم ... اتاق دور سرم می چرخید آخه یکی نیست به آقای x محترم بگه بابا دختر خاله محترم در امر رایانه مغزش اندازه پیچ هرز شده کار می کنه هرچی میگی فقط کار خودشو می کنه به خرجش نمی ره که نمی ره . .. از عصبانیت درو محکم بستم و رفتم به اتاق آقای y عزیز با کلی غرولند بعدم کمی با صدای بلند حرف زدم تا آقای رئیس بزرگ یا به عبارتی بقیـة ا... (یعنی بقیه خدا رو زمین ) صدامو بشنوه که البته هم شنید بعد هم صدام کرد و لب تاپ محترمشون رو داد به من که مثلا به کارام برسم ... منم از فرصت استفاده کردم و کارآموز محترم رو فرستادم رو طاق ...... خدا رو شکر !
وا؟
یعنی اینقدر خشنی؟
دقیقاْ همینطوره