محکوم شدم به حجم کوچکی از زندگی که تو در آن نیستی !
نیستی و تشویش هر عقربه ،
ثانیه ام را به سالی کش می دهد.
آفتاب ظهر پاییز، خمودی و چشمان نیمه خواب عروسکم
مستی لبان تو را به خاطرم هجوم می آورد !
برگهای زرد نگاهم روی سنگفرش داغ دلت
خش خش کنان خورد شدند، پوسیدند و شکستند
باد بیرحمانه تکه هایم را پراکند
قاصدک، بی خبـر، به دنبال تکه ای از دلم، که خالی از عشق نبود، راه افتاد پران ......
.. روی حجم کوچک قاصدک محکوم شدم به زندگی که تو در آن نیستی !! ۳۰/۵/۸۷
آخی تاریخ می زنی دعوات نکنم :-)