میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظهیی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را.
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده.
من اینجایم و آینده
در مشتهای من. «شاملو»
«ــ جهان را که آفرید؟»
«ــ جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون مناش انگشتانِ معجزهگر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟
جهان را
من آفریدم.»
«ــ جهان را
چگونه آفریدی؟»
«ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانهی اعجاز!
به جز آن که رؤیتی چو مناش باشد
(تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروهی امکان)
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.»
□
مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن میگویم
و در تو میگذرم.
فرصتی تپندهام در فاصلهی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد. «شاملو »