چه حس خوب مبهمی که تو از من عبور کرده ای و در چمنزار رویاهایت آرمیده ای....
اسیر رفتنهای آمدنت هستم
هنوز اگر بر امواج گیسوانم بوسه می زنی !!
هیچ نمی پنداشتم که روزی حتی با من سخن نیز نخواهی گفت، هیچ نمی پنداشتم !
خوابی مرا در بر گرفت و تو در رویایم ، کم آمدی آنقدر کم که کرم های شبتاب از تو پیداتر
آسوده قنوده بر آبی بیکرانها .... مرا دریاب که بی نفس های تو رنگ رخسارم غروبی شده است
می دونید چی شده ؟ ما بزرگ شدیم و تو این مسیر بزرگ شدن خیلی چیزا رو از دست دادیم و خیلی چیزا رو بدست آوردیم که شاید خیلی هم بدرد بخور نبودن .....
بزرگ شدیم و شوقمون رو از دست دادیم شوق کودکی .... شوق گذاشتن سطل و بیلچه پلاستیکی شن بازی تو صندوق عقب ماشین وقتی می رفتیم شمال . درست کردن خونه ماسه ای ....... خریدن فانی فکس ، آرد نخوچی با شکر و نی ، دوچرخه و نوشابه کیک بقالی سر کوچه ، بستنی کیم ، کارتون ............. همه چی عوض شده و دیگه شوق و ذوقشون رو ندارم ...... حیف شد عالم بچه گی صفای دیگه ای داشت ....
آدما عجیبن ، مگه نه ؟ شایدم غریب ! چه می دونم چند وقتیه که اعصابم بهم ریخته اس به قول بچه دچار یاس فلسفی شدم تازه یه دو سه روزیه که از اثرات جانبی اعصاب ، دچار گلودرد و سردرد هم شدم ........ چی بگم دیگه دمدمای آخره ..... حلال کنید !!