بطالت....... .......................................
خواب..........
کار.................
حرف........
خالی....... ...................
بی حوصلگی...... ...........................
تکرار..........................................................................
مرگ.
بی گمان دوش رویای تو را می دیدم
لحظه ای چند کنارت خندیدم
سخت در گرمای عطش چشمانت
سردی روحم را به بهار بخشیدم
.
.
.
دستهای تو پریشان تر از موج
امتداد خواب مرا بیدار کرد.......
... اهل کدام فرقه اید ؟
شما که یاخته های مغزتان در رحم زمان
گلدانی ست یه گِل بازی های کودکی شبیه
اهل کدام فرقه اید ؟
شما که فریاد می زنید
و نقاب دلاوری بر چهره دارید
اما از بدرقه لاشه ای ضعیف به گاهِ صبح یا شب
( چه فرق می کند ) در هراسید ؟
چونان پیرزنی روسپی از پاره شدن و ریختن دانه های تسبیح اش
ادامه مطلب ...وقتی من و تو در مه قدم می زدیم
بازو در بازو
مِه از زیر کفشهایمان فرار می کرد
و تو به هوای دیدن مه های فراری
دزدانه گونه هایم را می بوسیدی
و من کودکانه نامت را به به اعتراض می خواندم
و تو دوباره در مه غلیظی که هر دویمان را فرا گرفته بود
گرم در آغوشم می کشیدی
و به لبانم فرصت اعتراض نمی دادی
* * *
فصل مِه آغاز شده و باز تو نیستی !!
خواب تو هر شب
برایم ناز می کند
...
تا که می خواهم تو را
در آغوش سرد خویش
سخت بفشارم
... خواب تو باز ناز می کند ، می رود چشمانم را باز می کند..