دیگه از اینکه برای خودم نیستم خسته شدم همش دارم نقش بازی می کنم ... کارمند خوب ... دختر خوب... دوست خوب .... یاد اون روزا بخیر واسه خودم زندگی می کردم . بعد از کلاسای دانشگاه تو کافی شاپ ۶۶۹ چارراه ولیعصر اونقدر سیگار می کشیدیم تا جاسیگاری منفجر بشه سوار ماشین یکی از بچه می شدیم و می رفتیم تجریش چای آلبالوی معروف رو بخوریم حالا تو راه چقدر حال می کردیم بماند ... هر هفته خونه یکی از دخترا یا پسرای کلاس جمع می شدیم مشروب خوری و سیگار و موزیک و رقص.... خدایا چقدر خوب بود واسه خودمون زندگی می کردیم بدون این کثیف کاری های تازه مد شده
چند روز ژیش یکی از بچه ها می گفت می خواد بچه هارو جمع کنه اما نمی شه می دونم حالا دیگه هر کی واسه خودش نیست
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.
به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار می کردند؟
یک هفته تمام به عاشقی گذشت ...