برای نفسی آسوده زیستن ، چاره یی نیست جز مِهی فشرده را گرداگرد خویش اِنگار کردن؛ مِهی که در درون آن ، هرچیز غم انگیز ، محوو کمرنگ می شود.
تو بهترین و صمیمی ترین لحظه های احساسی، حقایقی بیان می شود که انگار آواری بر سرت فرو ریخته ... با اینکه می دانستی این حقیقت و اون پیشآمد در همین چند روزی که شاید سالی باشد خواهند آمد و تو به اجبار باید لبخند بزنی و بغضی را که در گلویت پنجه می کشد به سختی فرو ببری و برای دیرآشنایی که زود خواهد رفت ، آرزوی شادکامی بکنی...
از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانی اش نمی پرسند
از خویشتن اش نمی پرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی آید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگر بار
بتواند که برخیزد...
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مُردهماهیِ سیمگونهفلسی بر سطحِ بیموجاش میگذرد
به بازجُستِ تو برخاستهام
تا در پایتختِ عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش میسنجم.
.
.
.
در پناهِ شما چشمهسارِ خنکی هست
که خاطرهاش
عُریانم میکند.