در کمین چشمانم همیشه زهری آغشته به یاد وجود دارد
که در گلویم چنگ می اندازد و تمام محاسبات خاطرم را از یاد می برد
وقلب مرا از حسرتی و نفرتی سنگین انباشته می کند
چنان که گرزی حجم ناک ، خواهش دستهایم را له می کند
ودیگر آینه بازتاب قلبم را نمی گشاید.