من تَخْت می شوم ،
دو بُعدی !
درست مثل تلویزیون های تسل جدید فلان کارخانه فِلَت می شوم
همه چیز در من پیداست
و من بٌعد ندارم تَخْتِ تَخْتم !!
خون در رگهایم مثل بستنی آلاسکای تمشکی کش می آید
و شهد زندگیم را آهسته می برد به قعر نا کجاآبادی
و من دو بُعد بیشتر ندارم خسته و وارفته و بی امید
ظهرِ تابستانِ گیج کننده تمام لنفِ مرا بخار کرده است
اصلن نمی دانم بخار شده ام یا منجمد
فقط می دان دو بُعد دارم تَختِ تخت !!!
شب که بیاید سکوت هم آواز بخواند
چشمهایمان رو به هم باز خواهد شد
تویی که رازهای شب را به من آموختی
تا سپیده دوستت دارم
در وَهم پیچکهایِ به دیوار نشسته
سایه ی بیداریِ من، همچون قیچی باغبانی ست
به کمین نشسته .... !!!!